فرعون و ابلیس
می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت ومی خورد.
ابلیس به او گفت: آیا هیچکس می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند،
تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟
بازم مثل همیشه عالی بود [گل]
حسین بیشتر از آب تشنه ی لب بیک بود اما افسوس که به جای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین درد او را بی آبی معرفی کردند از بلاگت خوشم اومد جالب بودقلم خوبی داری[تایید] آپم آپم آپم آپم عجییییییییییییییییییجم بیاااااااااااااااا[گل]
سلام خیلی خیلی عالی بود.. ممنون که سر میزنی این بار آپ کردم
التفاتی نظری قم رنجه کنید که بی سراپا انتظاریم..
[قهقهه] خیلی با حال بود...
خیلی خوشم اومد. عالی بود[لبخند]
[نیشخند].................خیلی خوب بود
شیطان/ اندازه یک حبّه قند است/ گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما/ حل می شود آرام آرام/ بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم/ و روحمان سر می کشد آن را/ آن چای شیرین را/ شیطان زهرآگین ِدیرین را/ آن وقت او خون می شود در خانه تن/ می چرخد و می گردد و می ماند آنجا/ او می شود من
عالی بود به منم سر بزن[گل][چشمک][منتظر][منتظر][منتظر]